شستن سر. شستشو دادن سر: حدیث چشمه و سر شستن ماه درستی داد قولش را بر شاه. نظامی (خسرو و شیرین ص 102). ، حیض شدن. ظاهر شدن حیض. لک دیدن. قاعده شدن. (یادداشت مؤلف) ، پرهیز کردن: اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فروشوی دست از غرض. سعدی
شستن سر. شستشو دادن سر: حدیث چشمه و سر شستن ماه درستی داد قولش را بر شاه. نظامی (خسرو و شیرین ص 102). ، حیض شدن. ظاهر شدن حیض. لک دیدن. قاعده شدن. (یادداشت مؤلف) ، پرهیز کردن: اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فروشوی دست از غرض. سعدی
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
در تداول عامه، انکار کردن مال کسی که نزد او به امانت یا دین بوده است. مالی را به وام گرفتن و اظهار افلاس یا انکار کردن. مالی را به غصب متصرف شدن و انکار کردن. پس از وام بسیار کردن گفتن که ورشکست هستم و هیچ ندارم با آنکه دارد و یا محتمل است که دارد. (یادداشت مؤلف)
در تداول عامه، انکار کردن مال کسی که نزد او به امانت یا دین بوده است. مالی را به وام گرفتن و اظهار افلاس یا انکار کردن. مالی را به غصب متصرف شدن و انکار کردن. پس از وام بسیار کردن گفتن که ورشکست هستم و هیچ ندارم با آنکه دارد و یا محتمل است که دارد. (یادداشت مؤلف)
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست درِ خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حَثْو، حَثْی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن. - دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن: خلاف رای سلطان رای جستن به خون خویش باشد دست شستن. سعدی. ، کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود: برخاسته بدست مراعات با تو من از من تو شسته دست و نشسته به داوری. مکی طولانی. - دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج) ، ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با ’از’ به کار رود) : ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید. من و رستم و زابلی هرکه هست ز مهر تو هرگز نشوییم دست. فردوسی. چو من دست خویش از طمع پاک شستم فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم. ناصرخسرو. این زال شوی کش چو تو بس دیده ست از وی بشوی دست زناشوئی. ناصرخسرو. نمازت برد چون بشوئی ازو دست وزو زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. دلم از تو به همه حال نشستی دست گرترا درخور دل دست گزارستی. ناصرخسرو. آن کوش که دست از طمع بشوئی وین سفله جهان را بدو سپاری. ناصرخسرو. دست از طمع بشویم پاک آنگهی آن شسته دست بر سر کیوان کنم. ناصرخسرو. من زلذتها بشستم دست خویش راست چون بگذشتم از آب فرات. ناصرخسرو. زو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. برگشت ز من بشست دستش چون شسته شد از هواش دستم. ناصرخسرو. این دست نماز شسته ازوی و آن روزه بدو گشاده از پی. خاقانی. من از دل آن زمانی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت. خاقانی. بیا تا ز بیداد شوئیم دست که بی داد نتوان ز بیداد رست. نظامی. غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. وفا مردی است بر زن چون توان بست چو زن گفتی بشوی از مردمی دست. نظامی. چو بددل شد این لشکر جنگجوی بیار آب و دست از دلیری بشوی. نظامی. زنده از آبست دائم هرچه هست این چنین از آب نتوان شست دست. عطار. با ملک گفت ای شه اسرارجو کم کش ایشان را و دست از خون بشو. مولوی. شما راست نوبت بر این خوان نشست که ما از تنعم بشستیم دست. سعدی. خود از نالۀ عشق باشند مست ز کونین بر یاد او شسته دست. سعدی. ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی. سعدی. هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدی. دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد می نداند که گرم سر برود دست نشویم. سعدی. سربه خم خانه تشنیع فروخواهم برد خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی. سعدی. ور گشاید چنانکه نتوان بست گو بشوی از حیات دنیا دست. سعدی. بشوای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانش بود هم نشست. سعدی. دست طمع ز مائدۀ چرخ شسته ایم از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم. صائب. - دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن: وگر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست. فردوسی. مشغول شده هرکسی بشادی من در غم دل دست شسته از جان. فرخی. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. سعدی. هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان). دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر. غنی (از آنندراج). - دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن: هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. - دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن: فراوان سپاهست پیش اندرون همی جنگ را دست شسته بخون. فردوسی. - دو دست از جان (ز جان) شستن، آمادۀ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن: ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان. فرخی
شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن. - دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن: خلاف رای سلطان رای جستن به خون خویش باشد دست شستن. سعدی. ، کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود: برخاسته بدست مراعات با تو من از من تو شسته دست و نشسته به داوری. مکی طولانی. - دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج) ، ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با ’از’ به کار رود) : ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید. من و رستم و زابلی هرکه هست ز مهر تو هرگز نشوییم دست. فردوسی. چو من دست خویش از طمع پاک شستم فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم. ناصرخسرو. این زال شوی کش چو تو بس دیده ست از وی بشوی دست زناشوئی. ناصرخسرو. نمازت برد چون بشوئی ازو دست وزو زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. دلم از تو به همه حال نشستی دست گرترا درخور دل دست گزارستی. ناصرخسرو. آن کوش که دست از طمع بشوئی وین سفله جهان را بدو سپاری. ناصرخسرو. دست از طمع بشویم پاک آنگهی آن شسته دست بر سر کیوان کنم. ناصرخسرو. من زلذتها بشستم دست خویش راست چون بگذشتم از آب فرات. ناصرخسرو. زو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. برگشت ز من بشست دستش چون شسته شد از هواش دستم. ناصرخسرو. این دست نماز شسته ازوی و آن روزه بدو گشاده از پی. خاقانی. من از دل آن زمانی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت. خاقانی. بیا تا ز بیداد شوئیم دست که بی داد نتوان ز بیداد رست. نظامی. غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. وفا مردی است بر زن چون توان بست چو زن گفتی بشوی از مردمی دست. نظامی. چو بددل شد این لشکر جنگجوی بیار آب و دست از دلیری بشوی. نظامی. زنده از آبست دائم هرچه هست این چنین از آب نتوان شست دست. عطار. با ملک گفت ای شه اسرارجو کم کش ایشان را و دست از خون بشو. مولوی. شما راست نوبت بر این خوان نشست که ما از تنعم بشستیم دست. سعدی. خود از نالۀ عشق باشند مست ز کونین بر یاد او شسته دست. سعدی. ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی. سعدی. هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدی. دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد می نداند که گرم سر برود دست نشویم. سعدی. سربه خم خانه تشنیع فروخواهم برد خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی. سعدی. ور گشاید چنانکه نتوان بست گو بشوی از حیات دنیا دست. سعدی. بشوای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانش بود هم نشست. سعدی. دست طمع ز مائدۀ چرخ شسته ایم از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم. صائب. - دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن: وگر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست. فردوسی. مشغول شده هرکسی بشادی من در غم دل دست شسته از جان. فرخی. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. سعدی. هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان). دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر. غنی (از آنندراج). - دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن: هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. - دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن: فراوان سپاهست پیش اندرون همی جنگ را دست شسته بخون. فردوسی. - دو دست از جان (ز جان) شستن، آمادۀ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن: ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان. فرخی
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن: در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را. سعدی. گر سر برود فدای پایت مرگ آمدنی است دیر یا زود. سعدی. ، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف). - سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن. - سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن. - سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن: در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را. سعدی. گر سر برود فدای پایت مرگ آمدنی است دیر یا زود. سعدی. ، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف). - سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن. - سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن. - سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اِقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مَرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.